سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه سن داره

دخمل کوچولو

مامان حالش بد شد

سلام گل دخملی امروز مامان داشت استراحت می کرد ولی قرصای حالت تهوش تموم شده بود کلی حالش به هم خورد زنگ زد به عمه جون و عمه برای مامان قرص خرید اورد.مامانم قرص رو خورد.عمه میگفت دخملی یه هفته دیگه داره به دنیا میاد هنوز قرص می خوری و کلی تعجب کرده بود.اخه عمه نمی دونه سارا کوچولوی مامان چقدر شیطونه ...
11 خرداد 1391

9 روز تا تولد دخملی

سلام .دخملم روز شمار مامانی رو کلا به هم زدی و مامان رو ناچار به استراحت کردی.عزیز دلم فقط 9 روز تا تولدت باقی مونده.بابایی خیلی ذوق زده شده .میگه هر لحظه که به تولد دخمل گلش نزدیکتر میشه خوشحال تر میشه.امروز بابایی رفته سر کار وما رو تنها گذاشته.اخه ریسشون گفته اگر برای به دنیا اومدن دخملی مرخصی می خوای باید پروجه هات رو تحویل بدی و برنامه هات رو تکمیل کنی.حالا معلوم نیست امروز تا کی باید تنها بمونیم.گل دخمل مامان زودتر از موعد دنیا نیایی بووووووووووسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس ...
11 خرداد 1391

مامان ناراحته

گلم امشب قرار بود مهمون داشته باشیم.مامان جون بابابزرگ دایی زندایی و خاله سحر که نیومدن چون قرار بود با دایی بیان و دایی دیر کرده بود بابا بزرگ گفته بود نریم من از صبح خوشحال بودم ولی وقتی فهمیدم نمیان کلی ناراحت شدم و گریه کردم.خاله سحرم برای اینکه کلی منتظر بوده و نیاوردنش گریه کرد.معلوم نیست شاید فردا بیان شاید هم نه......................... ...
11 خرداد 1391

تولد دخملی جلو افتاد

دخمل گلم امروز رفتیم دکتر.از درد هایی که داشتم باهاش صحبت کردم.دکتر متوجه انقباض های دخمل گل شد و گفت بچه در وضعیتی هست که هر ان ممکن متولد بشه و به مامان استراحت مطلق داد و تولد دخملی رو انداخت 20 خرداد یعنی 9 روز دیگه و این باعث نا راحتی و استرس من شد.ناراحتی به خاطر استراحت واسترس که نکنه کسی نباشه و دخملی بخواد به دنیا بیاد. ...
11 خرداد 1391

دکتر هفتگی

گل دخملم می خوایم امروز بریم دکتر تا وضع دخملیم رو چک کنه.عزیزم احساس می کنم خستم اخه یه خورده کار کردم.جیگرم خدا کنه خانم احمدی منشی دکتر قبول کنه ما رو زود بفرسته تو تا اگه مامان جون اینا اومدن زودتر پشت در نمونن اخه بهشون نگفتم نوبت دکتر دارم گفتم شاید نیان.راستی اردک بابایی هم امروز مرده بود.یکی از ماهی های اکواریومم به شدت زخمی شده فکرکنم ماهی های دیگه گشنشون بوده بهش حمله کردن. ...
10 خرداد 1391

12روز تا تولد دخملی

سلام عزیزم.امروز از صبح که بیدار شدم کلی کار کردم.گل دخملم 12 روز دیگه تو میایی و زندگی مامان و بابا رو شیرین تر می کنی.دیشب عزیزم با بابا رفتیم یه تخم مرغ شانسی خریدیم.یه پسر کوچولو بود می گفت مامان این خانمه برای کی خریده این رو.ما مانش من رو صدا کرد و پرسید گفتم برای یه نی نی خریدم وقتی اوردیم خونه با بابایی زود بازش کردیم توش یه موتور بود.خودت که شیطونی تخم مرغ شانسیت هم پسرونست خیلی جالب و هیجان انگیز بود .صبح رفتم یه کم خرید کردم برای خونه حالا باید برم خونه رو تمیز کنم چون مامان جون بابا بزرگ و دایی وزندایی وخاله سحر دارن میان.
10 خرداد 1391

13 روز تا تولد دخملی

عزیز مامان سلام.خوبی دخملی؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه خبرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟جیگر طلا دیروز دوست مامان خاله مهشید اومد خونمون.خیلی خوش گذشت.بعد از اینکه خاله رفت ما هم رفتیم خونه معصومه خانم دختر عمه بابایی چون نذری سمنو داشتن رفتیم سمنو هم زدیم و برای همه دعا کردیم.هر کی عکس سونو دخملی رو دیده بود می گفت چقدر شبیه باباشه.منم کلی ذوق می کردم .دیشب سمنوی عمو ها و مامانی رو اوردیم خونمون تا بهشون بدیم سمنوی عموی بابایی رو هم دادیم.گلم این روزا خبرای خوب زیاد میرسه و امیدوارم زودتر این 13 روز تموم بشه و همه خبر تولد گلم رو بشنون. ...
9 خرداد 1391

14 روز تا تولد دخملی

عزیزم 14 روز مونده تا به دنیای ما بیای.امروز قراره خاله مهشید بیاد فکر می کنم تو راهه.عزیزم من باید امروز امپول بزنم.با مامان جون صحبت کردم شاید 5 شنبه بیان.یه جورایی همه چیز توی خونه قاطی شده.اخه دیشب سم پاشی کردیم.بالای سرمونم که بنایی امانمون رو بریده.سرفه هامم تموم نشده خلاصه اینکه خدا کنه تا به دنیا اومدنت سرفه هام تموم شه ...
8 خرداد 1391

15 روز تا تولد دخملی

عزیز دلم سلام.15 روز دیگه مونده تا بیای بغلم.امروز استرس دارم اخه بیدار که شدم دیدم روی شیشه قاب توی پذیرایی یه چیزییه اول فکر کردم به خاطر کار بالایی ها شیشه شکسته وقتی رفتم دست گذاشتم یه ماده لزج بود وای که چقدر حالم بد شد نمی دونم مال چیه.حشره هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه نوع حشره ایه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟سمی هست یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خلاصه کلی ترسیدم. ...
7 خرداد 1391

شناسایی بیمارستان

دخمل ناز مامان سلام.الان با بابایی نقشه رو دیدیم تا بهترین مسیر رو برای بیمارستان پیدا کنیم.اگر بشه می خوایم با بابا بریم بیمارستان رو ببینیم.تا موقع دنیا اومدن سارا جون دیگه مشکلی نداشته باشیم.گلم خیلی دوست دارم.امروز یکی از سر همی هات رو اوردم تا بزارم توی ساک بیمارستانت کلی ذوق کرده بودم.لباست خیلی ناز و قشنگه.بووووووووووووووووووووووووسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
6 خرداد 1391